۰
پیگیری سفارش

09374571389

info@baghsedak.com

معرفی کتاب: پرنده آتشین نویسنده : سارا و استیفن کارین مترجم:ندا ترابی انتشارات:ویکتور هوگو

 

 

افسانه ها که زمان پیدایش آنها نامعلوم بوده است همیشه برای عموم مردم دلنشین و جذاب بوده است و همه از شنیدن یا خواندن آن لذت می برند. این افسانه ها به شخص خاصی تعلق ندارد به جز ملت ها. به همین دلیل نویسندگان با ذوق به سمت این افسانه ها کشیده شدند و به کمک قریحه ای که داشتند به بازنویسی آنها دست زدند و به گسترش افسانه ها کمک کردند. بسیاری از این افسانه ها و حکایات حتی از مرزهای کشورها عبور کردند و همگانی شدند و نویسندگان گوناگون به بازنویسی و نوشن آنها دست زدند. مثل حکایات کلیله و دمنه که نویسندگان بزرگی چون آلدوس هاکسلی که چند حکایت از کلیله و دمنه را بازنویسی کرد. افسانه هایی که در این مجموعه گرد آمده است مثل پرنده آتشین، خرگوشی که ازدواج می کند، دامیان و اژدها، حکایت نعلبکی نقره و سیب، گردنبندی از قطره های باران هر کدام آنقدر جذاب هستن که شما تا به آخر آنها را خوهید خواند. در هر کدام از این افسانه ها، پندی نهفته است که امروزه آن را به پیام تعبیر می کنیم. حالا چه پند، چه پیام، عصاره هر افسانه است که بعد از خواندن از آن حاصل می شود و هر کسی به فراخور سن و سالش و درک و بینش خود، آن را در می یابد. چنانچه در این مجموعه به روشنی درک می شود. البته تلاش پنج نویسنده ای که به بازنویسی این افسانه ها دست زدند قابل تقدیر است. این کتاب محدود به شرایط و گروه سنی خاصی نیست بلکه برای تمام رده های سنی قابل مطالعه است و آنان که خردمند تر هستند به پندهای نهفته آن پی می برند.
بخشی از کتاب، داستان پرنده آتشین :
سالها پيش در سرزمين پهناور روسيه، امپراطور قدرتمندیی زندگی می کرد. در ميان کماندارانی  که در دربار اين امپراطور خدمت می کردند، کماندار جوانی بود به نام ايوان. 
او يک اسب خاص و استثنايی داشت. اسب او به قدری زيبا بود که به هنگام عبور از خيابان ها مردم می ايستادند و خيره خيره به آن نگاه می کردند.  
اسب، دمی بلند داشت با سينه ای فراخ و چشمانی اسرار آميز که در آن مهربانی موج میزد. سم هايش چنان صيقلی خورده و براق بودند که وقتی چهار نعل می تاخت مثل برق و باد همه چيز را پشت سر می گذاشت.
در يک روز آفتابی و دلپذير، وقتی  ايوان برای شکار به  جنگل های اطراف شهر می رفت، پرنده ای بزرگ و عجيب را در آسمان ديد که به رنگ طلا بود. 
پرنده همانطور که پرواز کنان دور می شد، از بال هايش چند پر جدا شد و به زمين افتاد. پرها وقتی روی زمين افتادند، همچون آتشی زير نور خورشيد، می درخشيدند.
کماندار جوان اسبش را نگه داشت. می خواست پياده شود تا آن پرها را که به نظر می رسيد طلا هستند، بردارد اما ناگهان اسبش به سخن درآمد و گفت: آن پرها را برندار! اگر برداری بدبختی و بد شانسی به سراغت خواهد آمد.

 

 

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده

​اخرین مطالب

سبد خرید

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش